سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهار سجده مانده به تو...

آخرین لبخند خورشید!

به پیرمردی که روی نیمکت ره به رو نشسته بود خیره شد.با اون صد متری فاصله داشت. عینک ته استکانیشو از جیب پیراهنش که کمی کهنه شده بود در آورد.

درست نمیتونست چهرشو ببینه. تو چهارسالی که اونو دیده بود حتی یک بارم به خاطر نداشت ساعت مچی قدیمیشو که گوشه ی صفحش ترک برداشته بود و انگار صدسال خواب بودو از دستش در بیاره. فقط یک بار اون ساعت و از نزدیک دیده بود.به نظر قدیمی میومد.مثل اونو فقط یک بار وقتی هفت ساله بود دست دوست پدر بزرگش دیده بود.

چهار سال پیرمرد و هر روز همونجا دیده بود اما هیچوقت حتی اسمشو نپرسیده بود و در موردش کنجکاوی نکرده بود.

همونطور که به اون نیمکت زل زده بود با دستش راستش دنبال عصاش گشت.

چمنارو تازه کوتاه کرده بودن و عطرش فضارو پر کرده بود.گل اطلسی دوست داشت اما هفته ی قبل همه ی گلای اطلسی رو در آورده بودن و به جاش بنفشه کاشته بودن.

عصاشو برداشت. دست چپشو روی زانوش گذاشت. با صدایی که به زور شنیده میشد یا الله گفت و از جاش بلند شد.

به آسمون نگاه کرد. خبری از خورشید نبود. هوا ابری بود و خنک!

صدای پای کسی رو از پشت سرش میشنید. برگشت. دختر جوونی با لباس سفید مقابلش ایستاده بود.

- پدر جان؟ چرا اینجا ایستادین؟ هوا داره خنک میشه. شما باید استراحت کنین.

لبخند گنگی روی لباش نشست. که در صدم ثانیه ای محو شد.

دختر جوون دستش رو گرفت و اونو همراهی کرد.

- الحمدلله مثل اینکه بهترین.تبتون قطع شده.

پیرمرد یاد دیشب افتاد. دیشبو به کل فراموش کرده بود. کل شب تو تب میسوخت. انگار خورشیدو بغل کرده بود.

دیروز هفتمین سالگرد خورشیدش بود. اون نتونسته بود به آخرین وصیت خورشید عمل کنه و تا وقتی زندست هر سال براش گل اطلسی ببره.

دختر اونو تا اتاقش همراهی کرد. در اتاقو براش باز کرد و رفت.

عصارو کنار در اتاق گذاشت. دکمه ی بالای پیراهنشو باز کرد. گلای اطلسی رو که هفته ی پیش چیده بود از گلدون در آورد و تو سطل انداخت.

از همون موقع اجازه ی ورود کسی رو به اتاقش نداده بود. اتاق شلوغ بود و بهم ریخته. روزنامه ها از یک هفته پیش روی هم تلنبار شده بودن. سطل تقریبا پر شده بود و روی میزو خاک گرفته بود.

یکی از دونه های تسبیحش که دیروز پاره شده بود هنوز روی زمین بود. خم شد. دونه ی تسبیحشو برداشت و کنار سجادش گذاشت. اون تسبیح آخرین یادگاری خورشید بود.

پرده رو کنار زد. گوشه ی پنجره رو باز کرد.قاب عکسی رو که سه روز پیش خوابونده بود و بلند کرد. بهش نگاه کرد. انگشت شستشو روی صورت زن داخل عکس کشید.

این آخرین لبخند خورشید بود. درست پنج دقیقه قبل از سرد شدن.

روی تخت دراز کشید. قاب عکسو روی سینش گذاشت. چشماشو بست. صدای خوردن بارون به شیشه ی اتاق خاطراتشو خیس میکرد...!!



   ســـــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[ دوشنبه 91/5/23 ] [ 10:19 عصر ] [ سـمـا... ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه