سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهار سجده مانده به تو...

میلاد...


جیب کوچیک پالتوی شیری رنگش دستاشو گرم نمیکرد،

دستکش نداشت، از دیشب آسمون داشت می بارید. شدتی داشت که انگار قراره صد سال بباره. این خاصیت طبیعت خداست.

زمستونو دوست نداشت!

دستاشو جلوی دهنش برد تا گرمشون کنه. پوستش قرمز شده بود. میخواست دستاشو بهم بماله تا گرمشون کنه اما انگشتاش قدرت تکون خوردن نداشتن. چادرش روی زمین کشیده می شد و حسابی خیس بود.

به چهار راه که رسید چراغ سبز بود. باید طبق عادت صبر می کرد. اما اضطراب گنگش این اجازه رو بهش نمی داد.

بی توجه به سر و صدا و اعتراض ماشینا از خیابون رد شد.

خواب دیشب دست از سرش بر نمی داشت، اونو هر لحظه جلوی چشماش می دید!

همیشه وقتی توی پیاده رو راه می رفت سرش پایین بود و سنگ فرشای خاکستری و صورتی خیابونو دید می زد و به صداها گوش می کرد. درست مثل کسی که نمیبینه. اما تقریبا روی پیاده رو رو برف پوشونده بود و چیزی دیده نمیشد.

چند قدم جلوتر پسر جوونی با کلاه پشمی قهوه ای که کمی برای سرش بزرگ به نظر میومد ویه کاپشن مشکی که انگار جیب سمت چپ اونو هزار بار وصله زده بود ایستاده بود. دستاشو جلوی دهنش گرفته بود. بساطش رو روی سکوی مغازه پارچه فروشی ای پهن کرده بود. با التماس به آدما نگاه میکرد تا شاید کسی نگاهی به کتابای دست دومش بیندازه. صاحب مغازه که مرد میانسال و قد کوتاهی بود به درب تکیه داده بود و بارش برفو تماشا میکرد. به موهای روی شقیقش که ترکیبی از سفید و قهوه ای بود دستی کشید و چشم غره ی پر منتی به پسر رفت.

ایستاد.نگاهشو از روی کتونی های پسر سر داد روی کتابا. چند دقیقه ای نگاه کرد.

موتوری که از پیاده رو رد میشد با سرعت از کنارش عبور کرد و تقریبا همه ی چادرش گلی شد. سکوت کرد و فقط تونست با نگاهش موتورو دنبال کنه!

به گل فروشی که رسید مکث کرد. تو خیابون دیدن هیچ چیزی به اندازه ی گل فروشی توجهشو جلب نمیکرد، درست نمیدونست چی میخواد. هیچوقت نفهمیده بود اون چه گلی دوست داره.

کابوس دیشب براش مرور شد. بازم چهره ی مظلوم اون... اونو دیده بود که  توی سرما می لرزه... به زور لباشو تکون میده و صداش میکنه... خودشو با التماس دنبال اون می کشه....!

نمیدونست چرا بعد از این همه سال بر گشته...

- بپیچمش خانوم؟

- بله؟

- بپیچم؟

- نه. ساده!

- کوتاش کنم؟

- نه. ممنون!

سه شاخه رز صورتی گرفت و از مغازه بیرون زد.

همیشه به سلیقه خودش برای اون گل می گرفت...

کنار خیابون وایستاد.

دربست؟؟

یه پراید تقریبا داغون جلوی پاش ترمز کرد. انگشتاش تکون نمیخوردن. به زور درو باز کرد. سرشو به شیشه چسبوند و چشماشو بست.

راننده که مرد مسنی بود آیینه رو روی صورت دختر تنظیم کرد.

کجا برم؟

اتگار توی خواب جواب می داد:

بهشت فاطمه.

...

..

.

خانوم؟ رسیدیم؟

چشماشو باز کرد

توی دو سالی که اون رفته بود این دومین باری بود که پیشش میومد...

پیدا کردن سنگ قبرش اونم زیر این همه برف کار آسونی نبود. اما کاجی که پدرش روز تشیع بالای سرش کاشته بود فقط یه کم بزرگ تر شده بود...

برفارو از روی سنگ کنار زد. سنگ سرد بود. سرد سرد...

بغض کرد... یاد دستاش افتاد.... انگشتای کشیده و بلندش... اون همیشه سرمایی بود... حتما الانم کلی سردش شده...

انگار بوی عطر همیشگیش فضارو پر کرده بود...

ریه هاشو پر کرد از بوی عطر اون...

گلارو روی اسمش گذاشت...

اشکاشو پاک کرد...

با صدایی که انگار پر از گذشته بود صداش کرد...

سما؟؟؟؟؟؟

سما ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تولدت مبارک....!!


               ســــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا


 



[ دوشنبه 91/6/20 ] [ 2:30 عصر ] [ سـمـا... ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه