ای شما آدم حسابی ها...
ای بنی آدم...
هر شغل و هنری تعریفی دارد.. چارچوبی دارد.. برای صاحبانش ارزش دارد..
ادمها.. هر هنر و حرفه ای حرمتی هم دارد...
یا ایها الناس.. ؟؟؟ هر کسی دو تا دایره کنار هم بگذارد و دورش را سیاه کند و یک چیزی شبیه عینک خلق کند نقاش نیست..
و هر کسی با ترکیب چند کلمه بی ربط - که هر چه بی ربط تر پست مدرن تر- یک جمله موزون خلق کند شاعر نیست!!
حالا به فرضم که باشد!! آیا شاعر فردی است بیکار که هر پنج دقیقه دلش میگیرد و شکست عشقی میخورد و سیگار میکشد و از این کافه به کافه ی دیگر می رود؟؟؟
یا مثلا پنج نفر شاعر که یک جا جمع می شوند بعد از 1 ساعت ناگهان هر پنج نفر یک عکس از صحنه ای مشابه و از زوایای مختلف میگذارند ، لطف فرموده اینستا و سایر شبکه های مجازی را آباد میکنند، دل و قلوه داده و از شاعرانه هایشان میگویند؟؟؟
بیایید و حرمت نگه دارید...
بیایید و خیال نکنید که چون چادر به سر دارید یا ریشتان طویل شده حق دارید هر کسی را که عینک کائوچویی میزند و یا مانتوی گلدار به تن میکند یا موهایش را کوتاه میکند به سخره بگیرید!! عینک یکی را به پدربزرگ محترمتان، مانتوی دیگری را به مادربزرگ دلبندتان و موهای دیگری را به برادرتان نسبت دهید...
و اینکه ما در حال حاضر در سال نود و سه به سر میبریم. نه سی و نه!!
میراث فاطمه ی زهرا نور چشم ماست بانو! اما به خدا قسم این ها هیچ کدام مغایرتی با چادر شما ندارد...
با تشکر از تلاشی که در راستای خز نکردن تیپ هنری میکنید! اما به پروردگار عینک زدن بد نیست! عینک که حتما نباید کائوچویی باشد! خب شما یکی از ساده هایش را به چشمتان بزنید!
به گمانمان مشکل اصلی همین جاست که شما آن چند صدم ضعف چشمتان را بی خیال شده اید و قضایا را کج و معوج میبینید...
ما اندکی نگرانیم برایتان! اگر مرحمت فرموده کمی از آن قله پایین بیایید و سایرین را از همین رو به رو هم بنگرید بد نیست... خدایی نکرده سرتان گیج می رود انقدر که از آن بالا این پایین را نگاه میکنید... خطر سقوط دارد..!!
آی آدمها.. ؟؟؟؟؟ شاعران، نویسندگان، نقاشان، بازیگران!! و ای هر که هستید؟؟؟ بیایید کمی مهربان باشیم! بیایید و به یاد بیاورید که انسانید! بیایید و متوهم نباشید! بیایید و حرمت نگه دارید! به یکتای عالم قسم برای شما خدایان هم بد نیست که چند ثانیه ای بندگی کنید.. اینجوری شاید موقع قضاوت کمی عادل تر بودید..
بیایید کاری نکنید که نقاشان شاعران و هنرمندان واقعی دست از کارشان بکشند که مبادا در زمره ی شما باشند...!
...
..
.
پی نوشت: علت این که ما تمام فعل هایمان را دوم شخص به کار بردیم خدایی نکرده این نیست که خودمان بالای قله ای دیگر ایستاده ایم.. فقط خودمان را در زمره ی آدم حسابی را محاسبه نکردیم!!!
[ جمعه 93/3/2 ] [ 11:18 عصر ] [ سـمـا... ]
بهار دلتنگ...
افق را دور می زنم...
آشناست این جای خالی،
با هر رعد خودی نشان می دهد...
شاید همین چند ساعت ظاهرا کوتاه...
ثانیه های لجباز، بازی بازی می کنند...
لابی کرده اند،
زیر چشمی مراقب یکدیگرند که مبادا دیگری دست از پا خطا کند و تکانی به خود بدهد....
رد نگاهم را می زنند...
عقربه ها...
گذر زمان شاید...
ثانیه ها...
دقایق...
هر ساعت...
روزها...
هفته ها...
فصل ها و فصل ها...
وشاید فروردین ها و فروردین ها...
شاید بی تابی باران بهاری،
یا شاید یک باد اردیبهشتی...
کور سو امیدی باشند،
برای نبش قبر اسمم...
و شاید باز هم چشمانم در آینه ی دلش دیده شد...
شاید...
شاید...
....
و هزاران شاید و شاید...
شاید مرحمی باشند،
برای دلم...
با دستمال گلدار کوچک دستی به آرزوهای خاک خورده ام می رسانم...
با ترنم باران...
با رقص قطره ها،
میخوانم...
آرام آرام...
...
..
.
بــــــــــهـــــــــــار فـــــــصـــــل شــــــاپـــــــرکــــــــــ هـــــــــاســـــــتـــــــــــ
ســـــــــمــــــــا
دلتنگ نوشت:شاپرکا تکن... تک تک... . خاصن... خاص خاص... خیلی خاص... .
دلتنگ نوشت: نیستن... . شاپرکا نیستن... هیچ جا.... !
دلتنگ نوشت: این نبودن طولانیمو ببخشید...!
[ چهارشنبه 92/2/25 ] [ 11:54 عصر ] [ سـمـا... ]
یک نفس عطر بهشت...
آب را گِل نکُنید...
شاید از دور علمدارِ حسین مشکِ طفلان بر دوش،
زخم و خون بر اندام ...
می رِسَد تا که از این آب روان پُر کُنَد مشکِ تهی...
بِبَرَد جرعه یِ آبی برساند به حرم،
تا علی اصغرِ بی شیرِ رباب نَفَسَش تازه شَوَد...
الــــــتـــــمـــــــاس دعــــــا...
ســــــــــــــــمـــــــــــــــا...
[ پنج شنبه 91/8/25 ] [ 2:10 عصر ] [ سـمـا... ]
میلاد...
جیب کوچیک پالتوی شیری رنگش دستاشو گرم نمیکرد،
دستکش نداشت، از دیشب آسمون داشت می بارید. شدتی داشت که انگار قراره صد سال بباره. این خاصیت طبیعت خداست.
زمستونو دوست نداشت!
دستاشو جلوی دهنش برد تا گرمشون کنه. پوستش قرمز شده بود. میخواست دستاشو بهم بماله تا گرمشون کنه اما انگشتاش قدرت تکون خوردن نداشتن. چادرش روی زمین کشیده می شد و حسابی خیس بود.
به چهار راه که رسید چراغ سبز بود. باید طبق عادت صبر می کرد. اما اضطراب گنگش این اجازه رو بهش نمی داد.
بی توجه به سر و صدا و اعتراض ماشینا از خیابون رد شد.
خواب دیشب دست از سرش بر نمی داشت، اونو هر لحظه جلوی چشماش می دید!
همیشه وقتی توی پیاده رو راه می رفت سرش پایین بود و سنگ فرشای خاکستری و صورتی خیابونو دید می زد و به صداها گوش می کرد. درست مثل کسی که نمیبینه. اما تقریبا روی پیاده رو رو برف پوشونده بود و چیزی دیده نمیشد.
چند قدم جلوتر پسر جوونی با کلاه پشمی قهوه ای که کمی برای سرش بزرگ به نظر میومد ویه کاپشن مشکی که انگار جیب سمت چپ اونو هزار بار وصله زده بود ایستاده بود. دستاشو جلوی دهنش گرفته بود. بساطش رو روی سکوی مغازه پارچه فروشی ای پهن کرده بود. با التماس به آدما نگاه میکرد تا شاید کسی نگاهی به کتابای دست دومش بیندازه. صاحب مغازه که مرد میانسال و قد کوتاهی بود به درب تکیه داده بود و بارش برفو تماشا میکرد. به موهای روی شقیقش که ترکیبی از سفید و قهوه ای بود دستی کشید و چشم غره ی پر منتی به پسر رفت.
ایستاد.نگاهشو از روی کتونی های پسر سر داد روی کتابا. چند دقیقه ای نگاه کرد.
موتوری که از پیاده رو رد میشد با سرعت از کنارش عبور کرد و تقریبا همه ی چادرش گلی شد. سکوت کرد و فقط تونست با نگاهش موتورو دنبال کنه!
به گل فروشی که رسید مکث کرد. تو خیابون دیدن هیچ چیزی به اندازه ی گل فروشی توجهشو جلب نمیکرد، درست نمیدونست چی میخواد. هیچوقت نفهمیده بود اون چه گلی دوست داره.
کابوس دیشب براش مرور شد. بازم چهره ی مظلوم اون... اونو دیده بود که توی سرما می لرزه... به زور لباشو تکون میده و صداش میکنه... خودشو با التماس دنبال اون می کشه....!
نمیدونست چرا بعد از این همه سال بر گشته...
- بپیچمش خانوم؟
- بله؟
- بپیچم؟
- نه. ساده!
- کوتاش کنم؟
- نه. ممنون!
سه شاخه رز صورتی گرفت و از مغازه بیرون زد.
همیشه به سلیقه خودش برای اون گل می گرفت...
کنار خیابون وایستاد.
دربست؟؟
یه پراید تقریبا داغون جلوی پاش ترمز کرد. انگشتاش تکون نمیخوردن. به زور درو باز کرد. سرشو به شیشه چسبوند و چشماشو بست.
راننده که مرد مسنی بود آیینه رو روی صورت دختر تنظیم کرد.
کجا برم؟
اتگار توی خواب جواب می داد:
بهشت فاطمه.
...
..
.
خانوم؟ رسیدیم؟
چشماشو باز کرد
توی دو سالی که اون رفته بود این دومین باری بود که پیشش میومد...
پیدا کردن سنگ قبرش اونم زیر این همه برف کار آسونی نبود. اما کاجی که پدرش روز تشیع بالای سرش کاشته بود فقط یه کم بزرگ تر شده بود...
برفارو از روی سنگ کنار زد. سنگ سرد بود. سرد سرد...
بغض کرد... یاد دستاش افتاد.... انگشتای کشیده و بلندش... اون همیشه سرمایی بود... حتما الانم کلی سردش شده...
انگار بوی عطر همیشگیش فضارو پر کرده بود...
ریه هاشو پر کرد از بوی عطر اون...
گلارو روی اسمش گذاشت...
اشکاشو پاک کرد...
با صدایی که انگار پر از گذشته بود صداش کرد...
سما؟؟؟؟؟؟
سما ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تولدت مبارک....!!
ســــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
[ دوشنبه 91/6/20 ] [ 2:30 عصر ] [ سـمـا... ]
آخرین لبخند خورشید!
به پیرمردی که روی نیمکت ره به رو نشسته بود خیره شد.با اون صد متری فاصله داشت. عینک ته استکانیشو از جیب پیراهنش که کمی کهنه شده بود در آورد.
درست نمیتونست چهرشو ببینه. تو چهارسالی که اونو دیده بود حتی یک بارم به خاطر نداشت ساعت مچی قدیمیشو که گوشه ی صفحش ترک برداشته بود و انگار صدسال خواب بودو از دستش در بیاره. فقط یک بار اون ساعت و از نزدیک دیده بود.به نظر قدیمی میومد.مثل اونو فقط یک بار وقتی هفت ساله بود دست دوست پدر بزرگش دیده بود.
چهار سال پیرمرد و هر روز همونجا دیده بود اما هیچوقت حتی اسمشو نپرسیده بود و در موردش کنجکاوی نکرده بود.
همونطور که به اون نیمکت زل زده بود با دستش راستش دنبال عصاش گشت.
چمنارو تازه کوتاه کرده بودن و عطرش فضارو پر کرده بود.گل اطلسی دوست داشت اما هفته ی قبل همه ی گلای اطلسی رو در آورده بودن و به جاش بنفشه کاشته بودن.
عصاشو برداشت. دست چپشو روی زانوش گذاشت. با صدایی که به زور شنیده میشد یا الله گفت و از جاش بلند شد.
به آسمون نگاه کرد. خبری از خورشید نبود. هوا ابری بود و خنک!
صدای پای کسی رو از پشت سرش میشنید. برگشت. دختر جوونی با لباس سفید مقابلش ایستاده بود.
- پدر جان؟ چرا اینجا ایستادین؟ هوا داره خنک میشه. شما باید استراحت کنین.
لبخند گنگی روی لباش نشست. که در صدم ثانیه ای محو شد.
دختر جوون دستش رو گرفت و اونو همراهی کرد.
- الحمدلله مثل اینکه بهترین.تبتون قطع شده.
پیرمرد یاد دیشب افتاد. دیشبو به کل فراموش کرده بود. کل شب تو تب میسوخت. انگار خورشیدو بغل کرده بود.
دیروز هفتمین سالگرد خورشیدش بود. اون نتونسته بود به آخرین وصیت خورشید عمل کنه و تا وقتی زندست هر سال براش گل اطلسی ببره.
دختر اونو تا اتاقش همراهی کرد. در اتاقو براش باز کرد و رفت.
عصارو کنار در اتاق گذاشت. دکمه ی بالای پیراهنشو باز کرد. گلای اطلسی رو که هفته ی پیش چیده بود از گلدون در آورد و تو سطل انداخت.
از همون موقع اجازه ی ورود کسی رو به اتاقش نداده بود. اتاق شلوغ بود و بهم ریخته. روزنامه ها از یک هفته پیش روی هم تلنبار شده بودن. سطل تقریبا پر شده بود و روی میزو خاک گرفته بود.
یکی از دونه های تسبیحش که دیروز پاره شده بود هنوز روی زمین بود. خم شد. دونه ی تسبیحشو برداشت و کنار سجادش گذاشت. اون تسبیح آخرین یادگاری خورشید بود.
پرده رو کنار زد. گوشه ی پنجره رو باز کرد.قاب عکسی رو که سه روز پیش خوابونده بود و بلند کرد. بهش نگاه کرد. انگشت شستشو روی صورت زن داخل عکس کشید.
این آخرین لبخند خورشید بود. درست پنج دقیقه قبل از سرد شدن.
روی تخت دراز کشید. قاب عکسو روی سینش گذاشت. چشماشو بست. صدای خوردن بارون به شیشه ی اتاق خاطراتشو خیس میکرد...!!
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
[ دوشنبه 91/5/23 ] [ 10:19 عصر ] [ سـمـا... ]
سر خط، اندکی تا آغاز...
صبح خورشید آمد
دفتر مشق شبم را خط زد
پاک کن بیهوده است
اگر این خط ها را پاک کنم
جای آنها پیداست
ای که خط خوردگی دفتر مشقم از توست!
تو بگو!
من کجا حق دارم
مشق هایم را
روی کاغذهای باطله با خو ببرم؟
می روم
دفتر پاک نویسی بخرم
زندگی را باید
از سز سطر نوشت!
قیصـــــــــــــــــــــــــــــر
[ دوشنبه 91/5/23 ] [ 10:19 عصر ] [ سـمـا... ]
::